تقلْب در انتخابات به سعی حافظ


سبز است در و دشت، بیا تا نگذاریم

رضازاده به سعی حافظ


صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

ترشیدم دیگه، پس چرا دماغمو عمل نمی‌کنی به سعی حافظ


که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

مگه مال باباته به سعی حافظ


باده از خون رزان است، نه از خون شماست

مژگان کلفتی‌تون رو می‌کنه به سعی حافظ


خاکروب در میخانه کنم مژگان را

فحش ناموسی به سعی حافظ


مادر کاسه عکس رخ یار دیده‌ایم

مشتری مداری در رستوران به سعی حافظ


گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قضا را

چهارشنبه سوری

"چهارشنبه آخر سال را فراموش کن، اینجا همیشه آتشی روشن است، برای تو... "

قرار نبود این متن با این عبارت آغاز شود، قرار نبود که دوباره برایت عاشقانه بنویسم. قرار نبود دوباره شیدائی شوم، دلم می‌خواست بنویسم این توئی که هستی، فرق می‌کند با این توئی که من می‌خواهمت، قرار بود بنویسم که اصلن تو وجود خارجی نداری که خواسته باشی مهربان به نظر برسی و دوست‌داشتنی باشی. دلم می‌خواست برایت واسوخت بنویسم، نشد، نتوانستم، دستم نرفت. کلمات دوباره تنهایم گذاشتند. نوشتم و پاک کردم؛ نوشتم و پاک کردم؛ ...  و تا ابد نوشتم و پاک کردم. دلم می‌خواست دوست داشتن‌ام را جوری بنویسم که بفهمی این عشق چقدر نرم و سودائی‌ست، بفهمی که آنچه تو می‌بینی فرق می‌کند با آنچه من می‌کشم، فرق می‌کند حتی با آنچه خودم می‌پندارم، دوست داشتم بنویسم که دوست داشتن فرق می‌کند با دوست‌داشتن، فرق می‌کند با عاشقی، فرق می‌کند با پاکبازی، کلمات مدد نکردند. کلمات مدد نکردند تا تو همچنان در مسیری گام برداری که انگار. این جمله هم هیچ‌جوری تمام نشد.

می‌دانی اصلن فکر بدی بود که بیایم و حرف‌هایم را اینجا بنویسم، اینجوری کلمات بدقلقی می‌کنند، گیر می‌کنند، سر می‌روند، فرار می‌کنند، حتی مبتذل هم می‌شوند گاهی، اصلن دوست داشتن ساده‌تر از این حرف‌ها هست که تصور کنی، این ادبیات و استعارات بود که ایهام بخشید به زندگی، به دوست داشتن که این دوست داشتن ماورائی به نظر برسد. این ادبیات بود که جام سرم را پر کرد از کلماتی که همه دردند. این ادبیات بود که تو را اسطوره کرد، که پیوند زد کمان ابروت را بر آسمان!

حالا که دیر وقت است به ساعت چشمان تو، من و من غرق گفتگوئیم، گاهی دلداری می‌دهیم یکدیگر را و فرو می‌رویم در خلسه‌ای ناب، در چیزی شبیه بدمستی یک عرق سگی، در نشئگی حرف‌های کودکانه، حالا زمستان با تمام سیاهی‌هایش دارد رخت می‌بندد از تقویم، ولی زمستان سرنوشت تمامی ندارد گویا.

اتوپیا

باید دنبال یک دنیای دیگر گشت، دنیائی که زندگی بیارزد به زنده‌بودن‌مان، دنیائی که پل‌هایش شکسته نباشند که برسند به خانه‌شان آدم‌ها، دنیائی که کوچه‌هایش بن بست نداشته باشند که مجبور شوی از کوچه پائین‌تر بروی به امید دورزدنی! آسمانش به جز رنگ سرخ رنگی نداشته باشد ،شب هایش زود صبح شود و سیاه نباشد روزهای آن، هفته‌هایش جمعه نداشته باشد و فقط پنجشنبه باشند روزها، تمام نشود پائیزش، طولانی نشود  زمستان سردش؛ آسمان ببارد بی‌دریغ و نبارد چشم‌هایمان، هیچ دری بسته نباشد و لبخند به لب داشته باشند پنجره‌ها.

دنیائی که استعارات و تشبیهاتش کم نیاورند مقابل تو و تو جا بشوی قاطی کلمات، همه چیز را بتوان نوشت ، بتوان گفت، سر نروی از سر کلمات، بهانه لازم نباشد برای گفتنت، کلمات خودشان دنبال تو بگردند، نایستند، گیر نکنند، کم نیاورند.

دنیائی که دکترهایش بفهمند مشکل بیمارشان را، معلم هایش عاشقی درس بدهند، مهندس‌هایش! فقط عدد نباشند که عدد تو از عدد من کوچکتر است و این نمی‌برد مرا به جائی بالاتر، اصلن انسان عدد نباشد که عددش از کسی کوچکتر یا بزرگتر شود، دنیائی که همه فرصت عاشقی داشته باشند و عشق اینقدر سخت نباشد که پشیمان شوی از بودنت، همه آدم‌ها افتخار کنند به بودن‌شان، به گفتن‌شان، حرف‌های نگفته‌ بیشتر نشود از گفته ها، آدم‌ها پنهان نکنند تنهائی‌شان را پشت لبخندها، آدم ها برای قرارشان بیقرار باشند، دیر نرسند، گم نکنند، زندگی قانع‌شان کند، تهی نشوند از حجم یکدگر، دنیائی که زود نباشد خوشبختی‌ها، هیچ کوچه‌ای خلوت نباشد و خالی نباشد نیمکتی، یک عمر فرصت باشد برای عاشقی، معشوق‌هایش...، معشوق‌ها دیوار نباشند، صندلی نباشند. میز نباشند ...

این متن اینجا تمام نمی‌شود، این متن اینجا بغض کرده است، بیا و دستی به سرش بکش، بیا تو بنویس خط آخرش را، شاید لبخندی زد، شاید لبخند زدی!

 

داستان جوجه‌ای که اشرف مخلوقات شد!

    بعید می دانم که جوجه‌های رنگی ماشینی غذای دندان‌گیری برای گربه باشند، جوجه‌هائی که با یک سرما و گرما می‌میرند و صدای زیق‌زیق‌ خوشبختی شان گوش فلک را بر می‌دارد و چنان با شادی و شعف به این سوی و آن سوی میدوند که انگار غمی در دل کوچک‌شان جای ندارد. در این دنیا اگرخواسته باشیم  نمودی برای زندگی پیدا کنیم، پاک تر و زلال‌تر از دویدن‌های مست‌گونه این جوجه‌ها نمی‌توان پیدا کرد. این شارحان زندگی ولی عجیب عمر کوتاهی دارند، اگر سرما و گرما امان‌شان دهد یا کسی از روی بی‌احتیاطی گام روی سرشان ننهد، در یک بزنگاه فراموشی،نصیب گربه‌ای سیاه خواهند شد که نفرین قرن‌ها پشت سرش است. بعید می‌دانم که این جوجه‌ها، گوشتی داشته باشند که لقمه‌ای لذیذ شود برای گربه سیاه، اما گربه‌ها عجیب دوست می‌دارند این زیق زیقوهای دوست داشتنی را،اگر در خلوتی دور از چشم صاحب‌شان به چنگ گربه بیفتند، لابد قیامت خواهد شد برای گربه، ابتدا دنبالش می‌کند و بعد با دستش ضربتی سهمگین بر سرش فرود می‌آورد، آنقدر محکم که سر جوجه بینوا گیج می‌خورد و یادش می‌رود همه‌ی خوشی ها و بازیگوشی‌هایش، ضربه دوم اما فرود نمی‌آید، گربه ظالم اجازه می‌دهد جوجه احساس آرامش کند و خیال کند تمام شده‌است روزگار نگون بختی و آزمایش الهی و اکنون او وارسته است از چنگال گربه سیاه، ابتدا زیق زیق می‌کند و بلند می‌شود، گام دوم را برنداشته ضربه دوم را بر سرش می‌کوبد، جوجه تسلیم می‌شود و خودش را رها می‌کند در ساحت گربه، با همان صدای زیق زیق التماس می‌کند که حالا که من در چنگ توام و امکان فرار برایم میسر نیست، و تو آنقدر قوی‌تری که حتی لحظه‌ای امکان وجود ندارم بی تو، بیا و با ضربتی راحتم کن، شاید که لقمه‌ای چرب شوم برای تو و رها شدم از این ضربات سنگینی که تو بر سرم فرود می‌آوری، بیا بزن که خسته شدم از این زندگی نکبتی که تو می‌خواهی به من ببخشی ! در این لحظات جوجه‌ها خودشان را بر روی زمین می‌اندازند یک پایشان را کج می‌گیرند و گهگاهی هم از سر التماس زیقی می‌کنند، گربه اما دست به جوجه نمی‌زند، انگار اصلن جوجه‌ای در کار نبوده و اصلن ندیده است جوجه‌ی نگون بخت را ، جوری وانمود می‌کنند که اصلن گربه‌ی سیاه و قوی چه نیازی دارد به جوجه نگون بخت و ضعیف، که ناچیز است در مقابل جبروت گربه، که اصلن کسر شان است برای گربه‌ای که از نژاد پلنگ و یوز پلنگ است. بی‌شک جوجه‌ها حافظه‌ی تاریخی ندارند و گرنه هرگز تلاش نمی‌کنند برای فراری دوباره، هرچند سریع، هرچند که با تمام قدرت است، ولی جوجه‌ها با تمام قدرت فرار می‌کنند و دوباره مشتی بر سرشان فرو می‌آید و بی شک تمام جوجه‌ها حافظه ندارند و گرنه اشرف مخلوقات نمی‌شدند برای گربه‌ی سیاه ! که اصلن این دنیا حتی فرصت زندگی نمی‌دهد به جوجه‌هائی چون ما!