رستگاری در دقیقه ی نود

 

حتی صحبت های صریح ساقدوشان هم افاقه نکرده بود ، پسرک ساده دل با عصبانیت از حجله در آمد و گفت :

 

ما هرگز با ناموسمان کار بی ناموسی نمی کنیم !!!

عشق اساطیری

 

       برای تو می نویسم ، برای تو که از لحظه ی بودن با من بوده ای ، برای تو که از تمام رموز و پیچ و خم دل من آگاهی ، برای تو که صدای قلبم از آن توست ، برای تو که حتی لحظه ای نفهمیدی که من عشق را چگونه می خواهم  و حتی بخاطر نیاوردی که چطور در زندگی من اتفاق افتادی ، ولی من هنوز به خاطر دارم که تو حتی آن روز را بخاطر نیاوردی ، همان روز که با خنده هات ، حرف هات و حتی مژه زدن هات به قلب من هجوم آوردی .

       می دانی ؟ عشق تو مانند دروغی بود که از بس گفته بودیم ، خودمان هم باورمان شده بود، ورنه تو گوهر خفته ی دل من بودی ، تو همان شبحی بودی که در تمام زندگی پشت سرمن بود و چون روی برگرداندم ناپدید شد ، تو همان فریادی بودی که چون گوش را تیز کردم به سکوت بدل گشت و درست در همان لحظه که محو شده بودم ، آمدی و آتش بر خرمن دل من زدی و من هنوز به خاطر دارم که این را حتی به خود تو هم گفتم ، ولی تو چنان با تردید نگاهم کردی که هنوز که هنوز است از خودم می پرسم اصلا تو در این دنیا وجود خارجی داشتی یا نه .
       همه ی این اتفاق ها هم که دروغ باشد ، باز من دوست دارم که هی باورشان کنم ، زندگیشان کنم و باز زندگیشان کنم از نو ، اشتباه کنم ولی باز عاشق بشوم . اما اگر همه ی این ها هم که دروغ باشد ، من دروغ بودن این یکی را باور نخواهم کرد که آن شب چقدر صادقانه دستانت را با تمام وجود خواستم و حتی اگر آن شب هزار بار دیگر هم که تکرار شود و حتی اگر تو دستت را پس بکشی باز من دستانت را خواهم خواست و هرگز پشیمان نخواهم شد .
       حالا که تو گاهی سخاوتمندانه در خاطرم می آئی ، از ترس آن که یادت از ذهنم بپرد ، حتی تکان هم نمی خورم ، می گذارم که بیائی و آرام تاریخ را تکرار کنی ، حتی آن لحظه که گفتی دوستیمان ته نشین شده و باید دل کند از این یکنواختی و درست در همان لحظه که من می توانستم کلمه ای بگویم و تو را منصرف کنم و نگفتم ، باز در خاطرم هیچ نمی گویم ، می گذارم که آرام آرام به لب پرتگاه برویم و بی آنکه دستی ما را به پائین پرتاب کند ، به عمق تاریکی بلغزیم و سقوط کنیم تا ابدی گردیم ، تا همه ی شلوغی و همهمه ی آدم های اطرافمان خاموش گردد.
       می دانی ؟ از هرکسی چیزی در خاطره هرکس باقی می ماند ، از بعضی کلام هایشان ، درشتی کلامشان و حتی سردی و بی تفاوتیشان . ولی این غرامت عشق من به توست که تک تک لبخندها و نگاه هایت را به یاد دارم . به یاد دارم که با یاد هر کدامشان گر بگیرم و نفسم تنگ شود ، آنقدر که خیال کنی درون ریه هایم چیزی گیر کرده است ، چیزی فراتر از بغض ، سنگین تر از بغض  . دلم می خواهد باور کنم که این سنگینی نفس ، از دلتنگی تو برای من است ، دلم می خواهد تمام افسانه های عشق را باور کنم ، مگر اینکه یکی از آن ها راست باشد .
       اما می دانی ؟ این تو نیستی که دوست داشتنی هستی . این منم که تو را دوست داشتنی خواسته ام ، با هر قطره اشکم ، با هرلحظه خواستنم با تمام همان نفس تنگی هایم ، با همه ی پشیمان شدن هایم از خداحافظی با تو .ولی از تو می خواهم که مرا نخواهی ، از تو تقاضا دارم که جفایت را صد چندان کنی ، حتی حاضرم التماست کنم که هرگز هوس نکنی که برگردی چون دیگر تو متعلق به خود "تو" نیست . این "تو" اسطوره من است ، زندگی من است !!!

فردوسی پور و حوالت تاریخ

 

سال ها پیش زمانی که اختلافات مدیریتی تیم پرسپولیس به نهایت رسیده بود و وزارت صنایع ، حوزه هنری و سازمان تربیت بدنی هر کدام داعیه تصاحب پرسپولیس را در سر می پروراندند. امیر عابدینی ،میهمان برنامه نود  بود . چه سخن ها که گفته نشد و چه شاهدها و مصداق هائی که به یاری مدعیان نیامدند، عابدینی که دست خود را در منطق و قوانین حقوقی خالی می دید، سخن  از عشق و احساسات هواداران میلیونی ولزوم رعایت از آن را می کرد. در میان خطابه های پرشور و احساسی او جمله ای از دهانش پرید که هیچ کس جز مجری برنامه ، عادل فردوسی پور ، درشتی آن را درک نکرد ." باشگاه پرسپولیس ، پرهوادارترین باشگاه آسیاست ، اگر ما تشکیل حزب دهیم ، بزرگترین حزب کشورخواهیم بود" . بماند که شاید همین جمله بود که مسئولان را برآن داشت که از خصوصی شدن این دو باشگاه سنتی به هر نحوی جلوگیری کنند ولی مجری جوان برنامه ، دامنی پر از آن سخن برچید ،پشتوانه مردمی !
برنامه دیشب نود ، مجال درس پس دادن آقای مجری بود ، مرد جوان موفرفری که حتی روی صندلی خود طاقت یکنواختی و کرختی را نداشت ، مانند یک اسیر آرام شده بود . بغض آقای مجری ، بغض ملت بود و نگاه های او که تا کنون از سر طراوت و جسارت به این سو و آن سو می دوید ، این بار بر زمین دوخته شده بود . در طی این سال ها او محبوب و محبوب تر شده بود و بی سروصدا رگ خواب مخاطبانش را به دست آورده بود . این بار نقدهای صریح و برهنه او به مذاق آقایان تربیت بدنی خوش نیامده بود و حریف در این یک هفته تا آنجا که توانسته بود بیانیه و بخشنامه برای اعدام رسانه ای نود صادر کرده بود .قدم آخر سازمان تربیت بدنی ، مماشات با صداوسیما بود ، از آقای مجری خواسته شده بود که جنگ پیروز را رها کند . در شب مکافات ، آقای مجری صحنه را خالی نکرد ، حتی یک قدم کوتاه هم نیامد . شاید تصور عموم بر آن بود که راند آخر را از سر سازش سازمان تربیت بدنی و صداوسیما باخته است ولی حقیقت چیز دیگری بود . در همان ساعت که مدیران صداوسیما و تربیت بدنی و شاید دیگرنهادها مشغول حقیقت فروشی بودند تا مصلحت را به بهائی بخرند ، در زیر پوست شهر ،پیامک هائی جابجا می شد که حکایت از کمپین پنج میلیونی داشت ،  سایت ها و وبلاگستان همه یک صدا سخن از حقانیت مرد جوان می خواندند. بله ، آقای مجری این بار هم با زیرکی خاصی حریف را ناک اوت کرد . برنامه را آرام آغاز نمود و صحبتی از تربیت بدنی نکرد ولی رندانه از تردید خود از ادامه این راه سخن گفت  و با سخره از خراب شدن سامانه پیام کوتاه نام برد تا کنایتی باشد بر ترس سردمداران از انباشته های سرمایه ی اجتماعی برنامه او .
آری اکنون مرد جوان بازی را برده است ، اگر برنامه را ادامه دهد و برصندلی حقیقت تکیه زند ، پشتوانه عظیم مقبولیت را در پشت سر خود دارد که می تواند با جسارت بیشتر به کار خود ادامه دهد و اگر عطای صندلی چرمی را به لقایش ببخشد ، در حد یک اسطوره عروج کرده است . می تواند ادعا کند که شرکت کنندگان مسابقه پیام کوتاهش از آرای رئیس جمهور هم بیشتر بوده ، می تواند رجز بخواند که حریف از جایگاه مردمی او سخت ترسیده و هزاران می تواند دیگری که صحیح است و حریفان بازنده  او نگذاشتند که خلافش ثابت شود ، حتی اگر او هم از این بازی های پشت پرده دم نزند ، مطمئنا ذهن گرفتار توهم توطئه ملت ایران ، زحمت خلق همه ی این ها را خواهد کشید .
و دوباره جمله ای دیگر از عابدینی را بخاطر می آورم که من اول یک شخصیت سیاسی هستم و سپس ورزشی ...و افسوس می خورم که چرا سیاست ما برنامه نود و فراتر از آن فردوسی پور را ندارد ؟ و چرا سیاستمداران ما بوئی از سیاست نبرده اند که به وقت چالش سکوت می کنند و چرا وقتی که همه چشم به آنها دارند و محدودیت های محیط دست آنها را بسته است ، صحنه را زودتر خالی نمی کنند تا حوالتی بماند برای تاریخ ، حوالتی بماند برای آینده !!!


 

لذت ندانستن!!!

همیشه بی هوا پیدایت می شود ، درست مثل عطسه های فصلی ، دقیقا وقتی که منتظرت نیستم ، مثل افرادی هستی که فکر می کنند هرچه دیرتر به میهمانی ها بروند ، شان آنها بالاتر به نظر می رسد . درست در لحظه ای که همه چیز طولانی می شود ، سر بزنگاه کش آمدن ، می دانی ؟وقتی نیستی هرکار هزار سال طول می کشد انگار ! پرتاب می شوم به دنیای کودکی ، به دنیای ندانستن ها ، حتی ثانیه شمار هم به دوازده نمی رسد، اگر نگاهش نکنی . وقتی آب می خورم ، آب لیوان تمام نمی شود ، از بس که زیاد دارد! هرچه با خودکار می نویسم  ، جوهرش تمام نخواهد شد، کوچه ها ته ندارند انگار ،هر چه درخت را بالا بروم  به تهش نمی رسم !اما وقتی که آن مرد با آن نگاه یخ زده آمد، همه چیز سرعت گرفت ، دیدم که دارم دنبالش می دوم ، با آن پاهائی که روی زمین نبود اصلا ! با من حرف می زد ولی من نمی شنیدم ، حتی جیغ هم که زدم ، کسی نشنید ، حتی خودم ! زمستان بود ولی من یخ نکرده بودم و او خندید ، فضا را بوئی شبیه استفراغ پر کرد ، نترسیدم، عقب نرفتم ، جا نزدم ، ولی لیز خوردم ، انگار چیزی زیر پایم خالی شد ، گریه نکردم ولی تو آن وقت رسیدی ، گریه ام گرفت ، می دانستی که دیر است ولی باز هم دیر آمدی ، حتی دلت نسوخت وقتی که زوزه ی سگان ، ترس را در گوش من قطره قطره می ریخت ، حتی نیامدی تا خنده ی آن مرد پایان یابد ، همیشه دیر می کنی !

 مشکل آنجاست که تقدیر ، اسیرهای مستاصل خود را خوب می شناسد ، مشکل آنجا بود که حتی اگر شناسنامه ات را بسوزانی ، هویتت تغییر نمی کند و آن وقت است که همه لکنت می گیرند و تو که از همان اول لال بودی ، فقط لبخند می زدی ، حتی اتفاق هم نیفتادی . ولی همین برای سوگواری دلم تا قیامت کافیست  ، اکنون وقتی دلم هوای گل های حیاط می کند ، تو فرا می رسی  ، نه اینکه تو بیائی ، ترس آنکه پنجره نباشد و دیوار باشد ، وجودم را پر می کند ، این هدیه توست به من ! چه کنم که همیشه با شومی هم قطار بودی ، چه کنم که معشوقی هستی که وفای به عهد را به کمال می داند ، درست در لحظه ی اوج لذت پیدایت می شود ولی امان از هم قطار تو ، می دانی ؟ فاجعه زمانی آغاز می شود که می فهمی و مجبور می شوی که بگوئی " همه چیز خوب است " فاجعه زمانی است که می فهمی بازی را باخته ای ، ولی سعی می کنی که به خودت تلقین کنی که هیچ اتفاقی نیفتاده است ، می دانی تقلبی در کار است ولی دوست نداری بازی را به هم بزنی ، لذت ندانستن !!!

 

دستان همیشه باز

يااباالفضل که نامت تداعي کننده بخشش است و ايثار و جان بخشيدن به لبان تشنه بسيار !

شکسته ايم در انتظار آفتابي که فقط عطش نبارد و همه طلوع باشد. نشسته ايم با لبهاي زخم بسته و زبان به کام کشيده و جرعه جرعه يادت را مي نوشيم و چشم مي دوزيم به جاده زمان،دست سايبان چشم و دل تپنده از اميد.

مي بينمت که مي آيي،نشسته اي بر اسبي ابلق،با دستاري سبز بر سر و در دست مشکي پرآب. مي آيي تا آب بقا بخشي،تو که خورشيد لقا هستي و ما که خسته ايم،تب زده ايم.ما که بر پاي خواستن ها و نتوانستن ها شکسته ايم،چندان منتظر مي مانيم که اگر قابل باشيم دست تو عطشمان را فرو نشاند تا مگر که پلک هامان باز شود و ترک لبهامان هموار. تا مگر به زمزمه يادت سبز شويم و به زنده ماندنمان اميدوار.

مهربان برادر!ما آب مي خواهيم نه سراب و امروز  در روز شهادت تو بار ديگر يادمان مي آيد که چقدر به داشتن تو محتاجیم و آفتاب ناجوامردانه ی کربلا هنوز بر سر شما فرود می آید

 

پی نوشت :حسین بیشتر از آب ، تشنه ی لبیک بود ، افسوس که به جای افکارش ، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگ ترین دردش را بی آبی نامیدند .

پی نوشت ۲ : در عجبم از مردمانی که زیر تازیانه های ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسین می گریند که آزادانه زیست . (دو پی نوشت از شریعتی )

 

برغم مدعیانی که منع عشق می کنند

 

از بزرگترین حسرت های من در زندگی آن است که چگونه شد که در ظرف چند سال تمام رقت قلب و پاکی احساسم را از دست داده ام . کامو می گوید سقوط تدریجی است ولی این سقوط چگونه آغاز گردید و من مست چه بودم که از آن آگاه نگشتم. شاید اولین ضربه را در جلسه داستان خوانی بر پیکر بی تحرک دیانتم وارد گشت  که داستانی در مورد نامه یک پیامبر به خدا ،با حال و هوای شاعرانه نوشته بودم و ناگاه دختری از جایگاه نقد برآمد که تو داستان به این قدرت را چرا اینگونه به پایان برده ای . منتقد جوان داستان من از من می خواست که قهرمان داستان بلند شود و بر صورت خدای خودش سیلی بنوازد . دوست داشت که چهره ی خداوند را چهره ی کریه یک انسان به تصویر بکشم واعتقاد داشت تصویر بدیعی ست ولی چه کنم که نه من او بودم و نه او ، من . من که قائل به قرائت کازانتازاکیسی بر خداوند بودم که می گفت خداوند را خدا صدا نکنید که خدا مفهومیست انتزاعی و انسان را می ترساند ، او را پدر خطاب کنید که محبتش اینگونه است و تنبیهش شبیه تر به او .

مراد آنکه بر خلاف تمام جوجه آنتلکتوآل های حال حاضر ، نه تنها بلد نیستم ادای خداستیزی درآورم ، بلکه افسوس و حسرت می خورم که چگونه بوده است که در شب های احیای ماه رمضان های سال های نه چندان دور راحت تر اشک می ریختم و محرم که می آمد ، واقعا پایه روضه ها گریه ام می گرفت  و و همچنان سرگشته در پی دلیلی می گردم که چه بر سر من آمده است و تنها امیدم آن است که هنوزوقتی دعای عرفه از زبان امام حسین را در وبلاگ سوسن جعفری خواندم ، بر خودم لرزیدم  . همان طور که شعر زیبای دوست خوبم حمیدرضا برقعی که در ذیل می آورم به رغم خواندن و خواندن چند باره ام هنوز مرا تکان می دهد.

 

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد 
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

تقدیم به سانسور

سانسور، ترجمان استیصال جامعه ایست که هیچ جواب منطقی و حتی غیرمنطقی برای چالش های خود نمی یابد ، نتیجه التقاط تاریخی اندیشه و انگیزه است ، فرزند نامشروع جوامع طبقاتی است که در پی طبقاتی ساختن اندیشه هاست و "آزادی اندیشه"مطعون ترین و مذموم ترین مفهوم فضای مه آلود سیاسی ماست که همواره هجمه عظیمی از تهدید و توهین و تکفیر به سویش می آیند.

این روزها عبارت " مشترک گرامی دسترسی به این سایت مقدور نمی باشد "اصلا پیام عجیبی نیست ، حتی سخنان وزیر ارشاد مبنی بر تخلف ۷۰ درصدی کتاب در دولت های قبلی ،تعجب کسی را بر نمی انگیزد، جالب تر آنکه هیچ نویسنده ای نیز از سانسور کتابش شرمگین نمی شودحتی در ذهن عوام هم این سوال را تداعی نمی کند که چرا این گونه حکم اعدام برای آن اثر صادر شده است . همان طور که حکم توقیف نشریات منتقد ، تازگی ندارد ، حتی گلایه های نویسندگان و هنرمندان هم از سانسور آثارشان تکراری و یکنواخت شده است .

سیاستگذاران فرهنگی ما ، خدا منشانه بر مسند قدرت تکیه داده اند و چون داور میدان فوتبال از این سو به آن سوی میدان می دوند و به این و آن کارت قرمز نشان می دهند و نویسنده و هنرمند را کارمند دون پایه ای میخواهند که هرچه عقل ناقص آنان می پسندد ، در کتاب وجود خود بپروارانند.

اما عجب آنکه فاجعه پس از سانسور اثر هنری رخ می دهد ، هنرمند چه سانسور را بپذیرد و سر خم کند و چه از آن استنکاف کند و به خلوت خود بخزد ، مغلوب گردیده است . اگر به هر بهانه ای سانسور را قبول کند و وفاداریش را به آفرینش خود زیر سوال ببرد و از احساسات باطنی اش بخواهد که زین پس دروغ بگوید ، نه تنها دیگر اندیشه ای به ذهن او راه نمی یابد بلکه کلماتی که تا کنون از فرط تردی دائم در ذهن خلاقش آب می شدند و بوجود می آمدند با این دوگانگی او کم کم به سنگ تبدیل خواهد شد که مگر نه آنکه هنرمندهرچه را که احساس می کند به تصویر در می آورد و حتی اگر راه دوم را انتخاب کند و در مقابل جبر حکومت ، سبک سری کند و سانسور را به استهزا بگیرد و عطای مخاطب بی شمار را به لقای آزادی ببخشد ، نا خودآگاه به گوشه عزلت تبعید خواهد شد و شاید دچار رادیکالیسمی ناخواسته در عبور از خط های قرمز شود .

سخن کوتاه ، آنکه هیچ شکی نیست که سانسور اندیشه را مثله می کند و راه را برای رواج تعلیمات خرافات در جوامع بی منطق باز می کند ولی خود سانسوری ، فجیع ترین اثرسانسور است ، آنجا که نویسنده در انتخاب هر کلمه تردید می کند که آیا از خط قرمز عبور کرده است یا خیر . چه انتخاب کند که عصیان کرده و در فرطه رادیکالیسم قرار می گیرد و چه رها کند که دچار خود حذفی شده است و این چنین است که سقوط با تخدیر ادبیات و هنر آغاز می شود.

پی نوشت : این عبارت "مشترک گرامي دسترسي به اين سايت امکان پذير نميباشد "  هم در جای خودش زیباست . چون اصلا فارسی نیست ، در ی فارسی زیر یائ آخر دونقطه نمی گذاردند و اصلا نمیباشد درست نیست و در ستش نمی باشد است .

 

قهوه خانه ویونا -قسمت آخر

پیرمرد قرص هایش را از پیرزن گرفت و بدون آنکه نگاهشان کند به دهان ریخت و بلافاصله لیوان آب را سر کشید. همیشه قرص ها توی گلویش گیر می کردند . همسرش با لبخندی لیوان را تا نیمه پرآب کرد و پرسید :"همه ش ته رفت ؟" پیرمرد چیزی نگفت و دراز کشید ، چند دقیقه طول کشید تا همسرش لامپ ها را خاموش کندو به رختخواب بیاید ، پشتش را به پیرزن کرده بود ولی بیدار بود و به ذکرهائی که او می خواند گوش می کرد . کار هر شبش همین بود . همه را دعا می کرد ، از بچه ها گرفته تا همسایه ها . چند دقیقه که گذشت از سکوت پیرزن فهمید که به خواب رفته است .غلتی زد و طاقباز به سقف خیره شد . در ذهنش تمامی اتفاقات روز ، مثل آگهی بازرگانی می آمدند و می رفتند . به همسرش نگاهی انداخت ، یک لحظه احساس کرد که چقدر دوستش دارد ، لبخندی کمرنگ گوشه ی لبش خشکید . یاد روزهائی افتاد که چقدر این پیرزن زیبا بود و او چقدر بر او عاشق بود،هنوز هم دوستش داشت ولی همیشه چیزی شبیه غرور یا خجالت نمی گذاشت که این دو کلمه لعنتی را بهم بگویند "دوستت دارم ". به سینه های افتاده و آویزان پیرزن نگاه کرد ، ناخودآگاه روزگاری را به خاطر آورد که در عشق بازی ، مانند اسب پرهیجان و پرانرژی بود ، لحظه ای فکر کرد ، دستانش را به سمت سینه های پیرزن برد

-چی شده ؟ داری چیکار می کنی ؟

-هیچی ! می خواستم پتو رو روت بندازم ، بیداری هنوز خانم ؟

-نه ! خواب بودم ، تازه خوابم برده بود

-می گم ...تو حالت خوبه ؟ ...چیزی نمی خوای ؟

-دیوونه شدی مرد؟ نصفه شبی بیدارم کردی حالمو می پرسی ؟

-هیچی بابا، بگیر بخواب .نخواستیم اصلن . اَه ه ه

پیرمرد نفس عمیقی کشید و به سقف خیره شد

 

قهوه خانه ویونا-قسمت سوم

-به به جوون های قدیمو نیگاه کن ، باباجون ! خوب می خوابی ها

-بلندشو دیگه مرد، علی اومده تورو ببره حموم ، الان یک هفته شده که نرفتی

-لازم نکرده ، من خوابم میاد ، علی هم بیخود که اومده

-باباجون ! من اومدم مثل قدیما که شما منو می بردید حموم ، با هم بریم

-من خودم بلدم برم حموم .

-عجب مردیه ها!اون سری خودت رفتی حموم ، سرت گیج رفت ، دست و پات شکست تا سه ماه من مریض داری می کردم . تازه خودت هم که جون نداری

پیرمرد معصومانه مثل یک اعدامی از جایش بلند می شود و به سوی حمام می رود و با یه چشم غره به زنش می فهماند که تو این بلاها را سر من در آوردی . پیرزن با ایما و اشاره از پسرش ، علی می خواهد که مواظب پدرش باشد ، پسر با محبتی پدرانه لباس ها را از تن پدر در می آورد .

-باباجون یادته بچه بودم ما رو که می بردی حموم چقدر آب داغ می ریختی سرمون

-هان ، چیه ؟ می خوای جبران کنی الان ؟

- نه بابا ، من غلط بکنم . یادته قبلا چه صابون هائی بود ! چه لنگ هائی رو می بستند دورشون

-همون حمام ها شرف داشت به این دومتر جا .آدم نمی فهمه توی حمومه یا توی مستراح !همون قدیمیا بودن که غیرت داشتن دور خودشون لنگ می بستن ، نه مثل الان که همه مثل زن ها با شورت میرن حموم

پیرمرد به پسرش که مشغول شستشویش است ، خیره می شود ، احساس می کند که او را چقدر دوست دارد و پسرش چقدر به فکر اوست، ناخودآگاه سر پسرش را می بوسد . علی با لبخندی از پدرش تشکر می کند . او را خوب که می شوید ، به سراغ قفسه حموم می رود و یک بسته پودر موبر را باز می کند . پیرمرد اخم هایش در هم می شود.

-این رو برای چی داری باز می کنی بچه

-این سفارش مامانه ، گفته شاه دوماد رو باید ترگل و ورگل تحویلش بدم

-هزار بار بهت گفتم از این شوخی ها چندشم می شه ...مثلا...مثلا من پدر توام

-باباجون ، اذیت نکن ، تا اینجا رو تحمل کردی ، بقیه شو بخاطر من ، چاکرتم به خدا

پیرمرد دو دستی شرتش را چسبیده است ، پسر با نگاهش دوباره از پدرش تقاضا می کند که با او راه بیاید و شرت پیرمرد را پائین می کشد . دست های پیرمرد رمق ندارد ، دستانش باز می شود ، اشک در چشمانش حلقه می زند . پیرمرد به دیوار خیره می شود

پی نوشت : اسمش هم با شما

قهوه خانه ویونا-قسمت دوم

-این هلوها کیلو چند؟

-این ها شلیلند عمو،هلوها اون ورن ، کیلو هزار

پیرمرد با دستی لرزان میوه ها را وارسی می کند و به درون پاکت می ریزد.تردید عجیبی موقع انتخاب هرکدام ، وجودش را فرا می گیرد، بر می دارد ،نگاه می کند،در دستش می چرخاند ولی دوباره می اندازد .پاکت که تا نیمه پر می شود به سمت فروشنده می رود و پاکت را روی ترازو می گذارد . فروشنده چیزی به او می گوید ، دست به جیب شلوارش می برد ، چیزی نمی یابد ، صورتش سرخ می شود ، چهره اش در هم می شود . با دست پاچگی ، جیب دیگر شلوارش را سراغ می گیرد ،لرزش دستانش نمی گذارد که دستش راحت داخل جیبش برود ، سعی می کند که به خاطر بیاورد که پولش را کجا گذاشته است .

-حاجی پول همرات نیس ، مورد نداره ،برو

-نه ...دارم ...الان پیداش می کنم

- بی زحمت این پاکتتو بگیر ، اون طرف تر وایست تا میوه های این خانومو بکشم

دلهره عجیبی تمام وجود پیرمرد را در بر می گیردبا خودش می گوید :چقدر بد شد ، نکنه فکر کنه من گدام و دارم فیلم بازی می کنم . خدایا کمکم کن .  این خانومه چرا داره اینجوری به من نیگاه می کنه . خدایا! نذار آبروم بره . به سراغ جیب کتش می رود . بالاخره پیدایش می کند ، نفس عمیقی می کشو و با هزار تا ببخشید پول میوه را می دهد و راه می افتد .

-باز رفتی تو حقوقتو گرفتی ، توی راه شوهرشون دادی ؟ امان از دست این مرد

-دیدم میوه هاش خوبه ، عرفان هم هلو دوس داره . زنگ بزن علی ، بهش بگو عصر با زن و بچش بیان اینجا . بیا ببین چه میوه هائی خریدم

-اولا عصر زنش شیفته بیمارستانه . ثانیا برای دو تا هلو از اون ور تهران بیان اینجا

-فروشنده از همکارای قدیمیم بود، خیلی خوشحال شد منو دید . میوه هاش سفارشین .

-این میوه ها رو کی بهت انداخته . صدبار گفتم تو که چشم و چال درس نداری ، نرو خرید

پیرمرد سرش را پائین می اندازد و سکوت می کند