تو را سَری‌ست که با ما فرو نمی‌آید

  

   برای آزردن کسی که جائی از بدنش شکسته است، لازم نیست که حتما با پتک بر سرش بکوبی تا فغانش آسمان را پر کند، کافی‌ست کمی دستش را محکم تر بفشاری، کافی‌ست به شوخی تلنگری بر او بزنی، حتی به قصد مزاح بترسانی‌اش، تا ناله‌اش جان سوز شود و درماندگی‌اش خراب شود بر ملکوت خداوند. ... من قلبم شکسته است.
   من قلبم شکسته است و عجیب درد می‌کند، آمده‌ام که بگویم، نمی‌خواهم حتی دستم را به نشان دوستی بفشاری یا حتی از روی صمیمیت با من شوخی کنی، من دردم می‌آید.
چند شب پیش بود که خواب دیدم، خواب همیشگی‌ام را، رویای داشتن تو، می‌دانی؟ آنقدر این روزها نیستی، آنقدر این روزها کمی که حتی در خواب هم خنده‌ات را باور نکردم؛ باور نکردم که این مهربانی و خنده‌ها مال تو باشد، آنقدر که از خنده‌ات، گریه‌ام گرفت و حالا از مهربانی تو فقط چند خواب باقی مانده است و پشته‌ای از آرزوها و امیدهای بی‌سرانجام که هر طور که ادامه قصه را عوض کنی از یادم نمی‌رود، حالا من مانده‌ام و تمام بی‌پناهی این شهر غریب را که در خواب گریستم، حالا دیگر اشک‌هایم را ریخته‌ام، دیگر حتی فلسفه‌ی زندگی‌ام را عوض کرده‌ام، اینجا می نویسم تا آرام شوم، می‌نویسم تا بغضم فروکش کند، وقتی می‌نویسم انگار اشک می‌ریزم، سبک می‌شوم و خالی می‌شوم از تمام بایدها و نبایدها.
   می‌دانی؟ باید روزهای دلتنگی را یک جوری ثبت کرد، یک جوری باید پیوندش زد با ابدیت، جوری که اگر هزار سال دیگر سراغ این کلمات آمدی؛ دوباره هزار حس ناب هجوم بیاورند؛ هزار بغض بنشینند روی گلویت؛ بنشینی و ببینی که چقدر خوب است که دارائی‌های یک نفر بغض هایش است، بنشینی و کیف کنی که چقدر لذت بخش است که آدم دوباره می تواند گذشته‌اش را تکرار کند، بنشینی و ببینی که این ناله‌های سوزناک ربطی به هیچ کس و هیچ زمان ندارد، کسی هست در درون خود آدم که عاشق می‌شود، که تمنا می‌کند، که شعر می‌نویسد، که گریه می‌کند.

.

عاقلان مستانه گفتند اختیاری داشتیم!


شاید باید به سر تکان دادنی می‌گذشتی، شاید باید در می زدی، شاید اصلن اشتباه بودیم، شاید نباید اینقدر سر زده می‌شدی که حالا برای گفتن‌ات کم بیاورم، که حالا گم بشوم به چله‌نشینی!

همیشه همین طور می‌شود، همیشه یادم می‌رودکه یادت بیاورم که من نرسیدن را به طرز غریبی بلدم، یادم می رود که دستان‌ام همیشه به نشان خداحافظی بالا باشد که تو ـِ من از جنس گم‌شدنی! درست حساب کردم، این دفعه هزارم است، هزارمین بهار افسرده‌ی من! هزارمین تار موئی که سفید شد، هزارمین دفعه‌‌ی بی‌پناهی، حالا من مانده‌ام و خنده‌ای بی‌رمقی که حتی نشانی از روزهای خوبم نیست، من مانده‌ام و بغضی که دیگر حتی توان ترکیدن هم ندارد از فرطِ پیری! حالا من مانده‌ام و احساس لطیف دوست داشتنِ تو که حتی ترد و نازک تر از واژگان تلخ روزهایِ من است، حالا من مانده‌ام سایه سیاهی که هیچ جور تمام نمی‌شود و تمام نمی‌شود و تمام نمی‌شود. سایه‌ی سیاهی که هنوز سرمایه‌ی من است.

حالا تو به من بگو! که از کی دوست داشتن‌ات آرزوئی شد محال برای دلم؟ از کجا بود که دیدنت غمی شره کرد روی دلم؟ نگاه مهربانت مرا سوگوار کدامین غم کرد؟ از کی یاد گرفتم که بترسم از این خوشی‌ها؟ اصلن تو بگو! توئی که انگار از حوالی این روزگار نیستی، توئی که مهربانیت، قلبم را فشار می‌دهد. تو بگو که چرا قطعیت دیدار تو حالا برایم خنده‌آور است که قبلن به آن ایمان داشتم! تو بگو که چرا دل باختن دیگر سودای دلِ من نیست؟ تو بگو که چرا جامِ سرم پر شده‌است از شاعرانی که همه دردند؟ از کی آغوشت، تابوت آرزوهام شد؟

حالا مدت‌هاست که دستانم را به نشان خداحافظی بالا آورده‌ام، و تنها تر از تمام شب‌های بی تو، می روم تا خواب همیشگی‌ام را ببینم، کابوس است لابد، اگر توانستی لختی صبر کن، شب‌ام گیر کرده‌است، صبح نمی‌شود لعنتی!


ما اسیر جبر عشقیم ای خرد معذور دار

عاقلان مستانه گفتند اختیاری داشتیم!


24 میلیون رای به سعی حافظ


تصوری ست که عقلش نمی‌کند تصدیق

نظر بنده به ایشان نزدیک تر است به سعی حافظ


وز بهر چه گویم نیست، با وی نظرم چون هست

نتیجه دو بچه کافی نیست در آینده به سعی حافظ


که چنانم من از این کرده! پشیمان که مپرس

گه‌گیجه به سعی حافظ


کی روی، ره زکه پرسی، چه کنی، چون باشی

خبرگزاری فارس به سعی حافظ


آب و هوای فارس، عجب سفله پرور است

عجب چیزیه به سعی حافظ


در کار یار باش که یاری(کاری)‌ست کردنی

توصیه مادربزرگ به سعی حافظ


درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

پیف پیف به سعی حافظ


به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت